سفارش تبلیغ
صبا ویژن



صدای باروون

  سلام به همه ی دوستان

این وبلاگ رو امروز ساختم و میخوام شعر های عاشقانه و بعضی از اتفاقات مهم زندگیمو البته اگه زیاد خصوصی

نبود واستون بزارم امیدوارم با نظراتون منو یاری کنیددوست داشتنپوزخند

 

 

 یکی را دوست می دارم ، ولی افسوس او هرگز نمی داند نگاهش می کنم ،شاید بخواند از نگاه من ، که او را دوست

دارم ولی افسوس او هرگز نگاهم را نمی خواند ‹ و ا ی › به برگ گل نوشتم من ، که او را دوست می دارم ولی

افسوس ، او گل را به زلف کودکی آویخت ، تا او را بخنداند صبا را دیدم و گفتم صبا ، دستم به دامانت بگو از من به

دلدارم ، تو را من دوست می دارم ولی ناگه ، ز ابر تیره برقی جست و روی ماه تابان را بپوشانید من به خاکستر نشینی

، عادت دیرینه دارم سینه مالا مال درد ، اما دلی بی کینه دارم پاکبازم من ولی ، در آرزویم عشق بازی مثل هر جنبنده

ای ، من هم دلی در سینه دارم من عاشق ، عاشق شدنم در کدامین مکتب و مذهب ، جرم است پاکبازی در جهان ، صدها

هزاران پاکباز ، در سینه دارم کار هر کس نیست مکتب داری این پاکبازان هدیه از سلطان عشق ، بر هر دو پایم پینه

دارم من عاشق ، عاشق شدنم من از بیراهه های هله بر می گردم و آواز شب دارم هزار و یک شبی دیگر ، نگفته زیر

لب دارم مثال کوره می سوزد تنم از عشق ، امید طَرب دارم حدیث تازه ای از عشق مردان حَرب دارم من عاشق عاشق

شدنم ، من عاشق عاشق شدنمبووووس

 

 

من باختــــــــــــــــــــم ... من پذیرفتم شکست خویش را پندهای عقل دوراندیش را من پذیرفتم که عشق افسانه است این

دل درد آشنا دیوانه است میروم شاید فراموشت کنم در فراموشی هم آغوشت کنم می روم از رفتن من شاد باش از عذاب

دیدنم آزاد باش آرزو دارم بفهمی درد را تلخی برخوردهای سرد را دلم شکستدلم شکست

 

 

 

با یک شکلات شروع شد . من یک شکلات گذاشتم توی دستش. او یک شکلات گذاشت توی دستم.من بچه بودم، او هم

بچه بود. سرم را بالا کردم . سرش را بالا کرد .دید که مرا می‌شناسد . خندیدم . گفت: " دوستیم؟ " . گفتم:" دوست

دوست." گفت: " تا کجا ؟ " گفتم: "دوستی که «تا» ندارد. " گفت: " تا مرگ! " خندیدم و گفتم: "من که گفتم «تا» ندارد!

" گفت: "باشد ، تا پس از مرگ!" گفتم: "نه،نه،نه، تا ندارد." گفت: "قبول، تا آنجا که همه دوباره زنده می‌شوند، یعنی

زندگی پس از مرگ، باز هم با هم دوستیم. تا بهشت .تا جهنم . تا هر جا که باشد من و تو با هم دوستیم." خندیدم.گفتم:

"تو برایش تا هر کجا که دلت می‌خواهد یک تا بگذار . اصلا یک تا بکش از سر این دنیا تا آن دنیا . اما من اصلا تا

نمی‌گذارم ." نگاهم کرد. نگاهش کردم. باور نمی‌کرد . می‌دانستم. او می‌خواست حتما دوستی‌مان تا داشته باشد . دوستی

بدون تا را نمی‌فهمید . گفت: "بیا برای دوستی‌مان یک نشانه بگذاریم." گفتم: "باشد . تو بگذار." گفت: "شکلات . هر بار

که همدیگر را می‌بینیم یک شکلات مال تو ، یکی مال من . باشد؟ " گفتم: "باشد." هر بار یک شکلات می‌گذاشتم توی

دستش، او هم یک شکلات توی دست من .باز همدیگر را نگاه می‌کردیم .یعنی که دوستیم .دوست دوست . من تندی

شکلاتم را باز می‌کردم و می‌گذاشتم توی دهانم و تند تند آن را می‌مکیدم. می‌گفت:"شکمو ! تو دوست شکمویی هستی."

و شکلاتش را می‌گذاشت توی یک صندوق کوچولوی قشنگ. می‌گفتم: "بخورش! " می‌گفت:"تمام می‌شود. می‌خواهم

تمام نشود. برای همیشه بماند . صندوقش پر از شکلات شده بود . هیچ کدامش را نمی‌خورد. من همه‌اش را خورده

بودم. گفتم: "اگر یک روز شکلات هایت را مورچه‌‌ها بخورند یا کرم‌ها .آن وقت چه کار می کنی؟" گفت: "مواظب‌شان

هستم." می‌گفت می‌خواهم نگه شان دارم تا موقعی که دوست هستیم و من شکلات را می‌گذاشتم توی دهانم و می

گفتم:"نه،نه، تا ندارد. دوستی که تا ندارد." یک سال، دو سال، چهار سال، هفت سال، ده سال و بیست سال شده است. او

بزرگ شده است. من بزرگ شده‌ام. من همه شکلات‌ها را خورده‌ام. او همه شکلات‌ها را نگه داشته است. او آمده است

امشب تا خداحافظی کند. می‌خواهد برود .برود آن دور دورها. می گوید :"می‌روم اما زود بر می‌گردم." من می‌دانم که

می‌رود و بر نمی‌گردد. یادش رفت شکلات را به من بدهد. من یادم نرفت. یک شکلات گذاشتم کف دستش. گفتم :"این

برای خوردن." یک شکلات هم گذاشتم کف آن دستش :"این هم آخرین شکلات برای صندوق کوچکت." یادش رفته بود

که صندوقی دارد برای شکلات‌هایش. هر دو را خورد .خندیدم. می‌دانستم دوستی من «تا» ندارد. می‌دانستم دوستی او

«تا» دارد. مثل همیشه. خوب شد همه شکلات‌هایم را خوردم. اما او هیچ کدامشان را نخورد. حالا با یک صندوق پر از

شکلات نخورده چه خواهد کرد؟؟ گل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شما


نوشته شده در دوشنبه 89/12/2ساعت 4:35 عصر توسط مهسا نظرات ( ) | |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت




کد ماوس